یادمه خوابم برده بود رو تبلتم که یهو ساعت شش صبح خودبخود از خواب بیدار شدم. سریع جستی زدم و رفتم تلگرامم رو چک کنم. تلگرام رو تازه بعد از کنکور نصب کرده بودم و یادم نمیره موج بچههایی که بعد از کنکور آروم آروم اضافه میشدن بهش رو. بعدا هم که شد محبوبترین پیامرسان بین ایرانیها. خلاصش اینکه دیدم بچهها دونه دونه دارن رتبه کنکورهاشون رو مینویسن تو گروه دبیرستانمون. یهو زمان شروع کرد کش اومدن و کند شدن. در این مدت من به صورت بسیار سریعی که از نظر خودم بسیار اسلوموشن بود وارد صفحه ی سنجش شدم و اطلاعات رو در مدت زمانی که مدتها طول کشید وارد کردم تا نتیجهی کنکور رو ببینم. ۵۴ کشوری و ۳۰ منطقه. واکنش طبیعی یه بدن اینه که در این مواقع انقدر هورمونهای مختلف ترشح میکنه تا حال ما رو خوب کنه که آدم فکر میکنه الآن دیگه نابغهترین آدم روی زمینه و هیچ چیزی مانعش نمیشه و همهی مسایل زندگی و علمی و مشکلات بشر رو حل میکنه. منم به سهم خودم در این آبشار هورمونهایی که ترشح میشد حسابی پونزده دقیقهی اول رو کیف کردم.
هر چیزی عادی میشه. یه زمانی فکر میکردم کسایی که مدال المپیاد کامپیوتر دارن خیلی انسانهای باهوشی هستند و همه چیز رو میفهمند و اصلا در یه سطح بالاتری از بقیهی آدمها فکر میکنند، یه زمانی نقره شدم و ازون به بعد فکر میکردم طلاها خیلی میفهمند. یه زمانی هم فکر کردم اونا که معدلشون در دانشگاه بالاست خیلی انسانهای خفنی هستند، اولین معدل بودم به صورت خیلی پایداری و خب، نه! کنکور هم همین شد. قبلش فکر میکردم رتبههای زیر صد انسانهای خیلی متفاوتی هستند و نمیشه بهشون رسید. اما اینم تبش خیلی سریع خوابید.
خلاصه که دلشورهها شروع شد. از عصر همون روز؟ از یک ساعت بعدش؟مساله این بود. مهندسی برق یا مهندسی کامپیوتر؟ من آدم خیلی سخت انتخاب کنندهای بودم و هستم. دوراهیها برام عذاب آورند. چه انتخاب بین بستنی وانیلی و بستنی کاکایویی باشه و چه انتخاب کفش مناسب. معمولا اینطوری میشد که تموم مغازهها رو میگردم و آخرش وقتی سه چهارساعت وقتم رو صرف کردم میرم و بین سه تا که نسبتا خوشم اومده و هر کدوم یه مزیت و مشکلی داره، یو انتخاب میکنم. معمولا هم اینطوری که از زور ددلاین و داره شب میشه و بریم خونه و دیر شد. به نظرم همون حالت هم در انتخاب رشتهام اتفاق افتاد. دلدرد گرفته بودم و خیلی حالم خراب بود. نمیتونستم تصمیم بگیرم عملا و ساعتها بود که همینطور میگذشت. یادم هست که بهترین لحظات اون موقع زندگیم خوابیدنهام بود. از خدا میخواستم در خواب بهم الهام کنه کدوم گزینه درسته. فکر کردن به اینها الآن خندهداره. اما اون موقع همیشه یه سرش فکر میکردم چیه این کامپیوتر، چهار تا کد زدنه و چند تا الگوریتم که خب دیگه به بنبست رسیده تحقیقات درش و من هم که نقره شدم و نه طلا و مغزم نمیکشه در اون زمینه کاری کنم. برق باز گسترده است و عظیم. الآن به اون تصور خودم میخندم. اما یادمه یه چیزی من رو همش به کامپیوتر میکشوند. اون هم علاقهی عجیب و غریبم به هوش مصنوعی بود. شاید اصن دقیق نمیدونستم چیه. اما اخبارش رو دنبال میکردم. من عاشق این ایده شده بودم که به جای اینکه خودمون فکر کنیم و یاد بگیریم و مدل دقیق کنیم و در قالب برنامه به خورد کامپیوتر بدیم، سعی کنیم خودش یطورایی بفهمه که چطور با مساله کنار بیاد. یادمه در همین حد مبهم شهود داشتم نسبت به فضای هوش مصنوعی.
پایان بخش اول
ادامه ایشالله روزای بعد!
درباره این سایت