روزنوشته‌های من



سنجاب پیش خودش فکر می‌کرد که کارهای زیادی دارد که باید انجام بدهد. مثلا قایم‌کردن فندق‌ها در زیرزمین‌ها و چال کردن آن‌ها برای روز مبادا. حوصله‌اش را نداشت. می‌خواست زیر آفتاب بنشنید و به آواز پرندگان گوش بدهد و از صدای رود لذت ببرد. از طرفی فکر می‌کرد که دلش می‌خواهد ساختمان بهتری برای خانه‌اش بسازد و فکری بکند که چطور نور آفتاب را بیشتر به خانه‌اش هدایت کند اما حوصله‌‌ی این کارهای فکری را هم نداشت.

سنجاب گاهی‌اوقات فکر می‌کرد که وقتی انگیزه‌ برای انجام کاری را ندارد،‌ آیا آن کار غلط است؟ یا بعضی کارها هستند که با اینکه حوصله‌ی انجامشان را ندارد باید آن‌ها را انجام بدهد؟ مثلا همین فندق‌های کنار دستش را حوصله نداشت زمین را الآن بکند تا بعد آن‌ها را پیدا کند و بخورد. می‌دانست که نمی‌تواند آن‌ها را برای همیشه هم پیش خودش نگه دارد و باید در چند روز آینده آن‌ها را همینجا چال کند. میدانست می‌تواند با کمی فکر کردن خانه‌اش را بهتر سازمان‌دهی کند اما ذهنش حوصله‌ی این همه تمرکز و دقت را نداشت و می‌خواست بر آواز پرندگان و شکل و ظاهر برگ‌های متفاوت متمرکز شود.  می‌خواست به پیام‌هایی از سوهای مختلف جنگل که به گوشش می‌رسید فکر کند. به پیام عروسی شیرها و حمله خرس به بچه‌های خانواده‌ی آهو. کلاغ‌ها دور هم می‌نشستند و برای هم اخبار روز را تعریف می‌کردند و چه تفریح دلچسبی بود نشستن بین کلاغ‌ها و مدهوش غارغارهای خبریشان شدن. می‌توانست لحظاتی خودش را در بین این‌ها گم کند و گوش بسپرد به هر آنچه می‌گویند.

بین این‌ها همه فکر می‌کرد که وقتی انگیزه‌ی کافی برای کارهای فکری یا بدنی‌اش ندارد، آیا این به معنی نیست که آن کارها لازم نیستند؟ اگر آن کارها برایش لازم هستند و زندگیش را بهتر می‌کنند پس چرا انگیزه‌ی لازم برای انجام آن‌ها را ندارد؟ مگر این نیست که اگر آن فندق‌ها را زیر خاک قایم نکند، باد آن‌ها را با خودش خواهد برد و باید گرسنگی بکشد؟ پس چرا ذهنش این را نمی‌فهمید  و به او انگیزه‌ای برای کندن زمین را نمی‌داد و بیشتر دوست داشت که به حرف‌های کلاغ‌ها و آواز رودها گوش فرادهد؟

سنجاب فکر می‌کرد و نتیجه‌ای نمی‌گرفت. از طرفی پیش خودش فکر می‌کرد که شاید مغز سنجاب‌ها برای این طراحی نشده که انگیزه‌ی لازم برای منطقی‌ترین کارها را به آن ها ارایه کند. ولی مگر،‌این تصمیم، حاصل همان دستگاه‌های منطقی ذهن و مغزش نبود؟ مگر اینکه فندق‌ها را باید زیرزمین بکارد وگرنه گرسنه می‌ماند و این تصمیم که بازسازی خانه‌اش،‌ نور خورشید بهتر و زندگی دلچسب‌تری را برایش رقم می‌زند، مگر حاصل دستگاه تفکری خودش نیست؟ پس چطور است که همین دستگاه تفکری که انگیزه‌ها و شوق‌هایش را به او می‌دهد،‌ تصمیم گرفته شوق و انگیزه را نه به خانه ساختن و فندق جمع کردن که به آواز و اخبار کلاغ‌ها و صدای رود و پرنده بدهد؟

سنجاب همیشه انقدر درگیر این مساله می‌شد که دیر می‌شد و در آخرین لحظات کارش را شروع می‌کرد. نیم‌ساعت مانده به شب و گم‌شدن فندق‌ها آن‌ها را خاک می‌‌کرد. اما خودش هم از این وضع خسته شده بود. فکر می‌کرد یک روز باید برای خودش این مساله را حل کند. نه اینکه به عنوان یک شی نامحلول همیشه در ذهنش بماند و  تلق و تولوق صدا بدهد و اذیتش کند.

سنجاب با خودش فکر می‌کرد و چیزی او را به جنب و جوش می‌انداخت. چیزی که او را به حرکت وامی‌داشت. قلب‌اش را به حرکت درمی‌آورد و او را برای یافتن راز زندگی مصرتر،‌جسورتر،‌شجاع‌تر،‌عاشق‌تر و باانگیزه‌تر می‌کرد. او حالا داشت فکر می‌کرد،‌او حالا سوالی داشت، سوالی که جوابش را نمی‌دانست. او باید جوابش را می‌یافت و این شوق و انگیزه به قدری عمیق بود که مثل قطاری با سرعت بالا، واگن‌های تنبل را به دنبالش می‌کشید،‌فندق‌ها را خاک می‌کرد،‌ خانه‌اش را زیباتر می‌کرد و حالا باز هم فکر می‌کرد و تا جواب سوالش را نمی‌یافت آرام نمی‌گرفت.


یک. ببین. اینطوری کار میکنه کلا. آدما معمولا وقتی برای خودشون یه مساله‌‌ای مطرح نیست خیلی بهش اهمیت نشون میدن. اصلا وقتی تو یه کشور دیگر هست که براشون کلا مهم نیست. حالا اگر مثلا تو شهر کناری زله بیاد کم کم هم مهم میشه. اگر تو شهرشون باشه یا محلشون مهم‌تر. اگر تو خونوادشون باشه خیلی مهمتر. و البته اگر خودشون باشند،‌خیلی خیلی مهمتر. حالا شاید شما، یا اصلا خود من فکر کنیم که مستثنی هستیم از این حرف. اما در عمل، اگر کمی فکر کنیم، بعیده مستثنی باشیم. خیلی مشکلات هم اینجوری پیش می‌آیند. مثلا وقتی خودمون درگیر یه چیزی نیستیم دیگر برامون مهم نیست درست شه. حالا بگیر یه موضوع بسیار بزرگ باشه یا یه چیز ساده‌ای مثل اینکه میریم در یه اداره‌ای درگیر کارای کاغذی اینا میشیم اما تهش اگر مدیر همون اداره شیم فکر نمیکنیم به درست کردنش. یعنی وقتی پای ما گیر نباشه، دیگه برامون مهم نیست. برای همین هم شاید یه سری جاها سعی میکنن اصولا کسی نتونه خودش تو تصمیمی که خودش میگیره نباشه و در واقع پای خودش هم باید گیر باشه. اما حیف، نمیشه همه جا این چنین شرطی رو برقرار کرد. برای همین، فکر می‌کنم تهش باید ما انسانیت پیشه کنیم و حواسمون به رنجی که ما نمی‌کشیم اما دیگران نمی‌کشند باشه، مثلا این رنج میتونه کمک کردن به کسی باشه که یه چیز درسی رو نفهمیده اما ما خیلی خوب فهمیدیم. اینطوری یه روزی یه نفر دیگر هم حواسش به رنجی که ما می‌کشیم اما اون کس نمی‌کشه خواهد بود.


دو. امروز خیلی تجربه‌ی عجیبی داشتم. رفتم بیرون برای ناهار و هدفم این بود که همینطور تهران رو قدم بزنم تا یه جای خوب برای ناهار خوردن پیدا کنم. ولی خوب، همونطور که معمولا در زندگی اصلا یه قاعده‌ای هست که نباید اونطوری بشه که آدم فکر می‌کنه میشه، آنچنان بارونی گرفت که من به کل خیس شدم و دو ساعت پیاده از خوابگاه دور بودم. بعد هی فکر می‌کردم که تاکسی بگیرم برم خوابگاه. اما دیدم قدم زدن در اون هوای بارونی و وقتی کامل تمام لباسام خیس شدن کیف دیگری داره. در واقع، دلم می‌خواست به خودم ثابت کنم که اونقدر هم مهم نیست، حالا خیس شدیم و خسته و اذیت. به حس خوبش ارزید. وقتی همه‌ی مردم هی سعی میکردن برن یه جا قایم شن تا بارون تموم شه من با اقتدار زیر بارون سنگین راه میرفتم و خیس می‌شدم و لذتشو میبردم. البته ناگفته نماند که واقعا یخ زدم و شانس آوردم سرما نخوردم.


سه. جدیدا خیلی فکر می‌کنم به احتمالات کم. احتمالات کمی که اذیت هم میکنه فکر کردن بهشون. البته برنامه‌های زیادی واسشون دارم در نظر خودم. اما خب فرق است میان آنکه یارش در بر تا آنکه دو چشم انتظارش بر در. البته ممکنه از این شعر کلی تفسیر اشتباه بکنین که خیلی برام مهم نیست اما تفسیراتون کاملا به کل اشتباهه.


چهار. داره روشن میشه هوا و هنوز نخوابیدم. این واقعا ناراحت کننده است چون باید بیدار هم شم زود. کی من یاد می‌گیرم مدیریت کنم خوابم رو؟


پنج. کاش احساسات خاموش و روشن واضحی داشت. مثلا آدم میتونست یه مدت وسواس رو خاموش کنه در ذهنش. یا مثلا یه مدت حس ناراحتی و از دست دادن رو. البته شاید هم خوب نباشه. واقعا من حس می‌کنم همین ملغمه‌ی احساسات هست که آدم‌ها رو میسازه. مثلا آدم تا افسردگی و ناامیدی رو تجربه نکنه شاید اصن امید و شادی‌اش هم خیلی جذاب نباشه دیگه. همونطوری که کسی که دوری رو تجربه نکرده، قدر نزدیکی رو نمیدونه و نمیفهمه. به نظرم در کل این احساسات خیلی چیز اضافه کردند به زندگی‌هامون. منظورم از چیز هم معنا و عمقه. اما خب، واقعا گاهی اوقات آدم دوست داره حداقل برای مدت کوتاهی یه سری احساس رو از خودش دور کنه.


شش. اراده خیلی مهمه واقعا. واقعا اگر میشد یه چیز رو خرید، باید اون چیز اراده می‌بود. منظورم از اراده هم همین هست که آدم مثلا وقتی میدونه نباید شام بخوره، شام نخوره. به همین سادگی.


هفت. امیدوارم روز خیلی خوبی داشته باشید. من جدیدا فهمیدم که گوش کردن به صدای پرنده‌ها موقع قدم زدن در خیابون خیلی جالبه. انقدر عادی شده برامون که معمولا نمی‌شنویم. امتحانش کنید. 


یک. کاملا محتمله که یادم رفته باشه گل بنفشه چه بویی میده. حتی دارم فکر می‌کنم، گلی که میذاشتیم تو هفت‌سین، اسمش سنبل بود؟ من در ذهنم هست که باید بوی خوبی بده، اما مطمین نیستم. طعم کره‌عسل چطوره با نون؟ من به سختی یادم میاد. این مدته، و منظورم از این مدت کل مدت دانشگاه انقدر ذهنم درگیر مسایل مختلف بوده که دقت نکردم به خیلی چیزا.  شاید هم سر همین بود که اضافه وزن پیدا کردم، کسی که حواسش باشه، همون یکم عسل رو کره هم کیف زندگی رو بهش میده، نه؟ 


دو. سلام! مدت زیادی هست اینجا ننوشتم. سخته مستمر نوشتن. من هم درگیر. الآن احساس نیاز کردم که برگشتم. نمیدونم این چه نیازی است که از یکجایی که آدم می‌نویسه ایجاد میشه و دست از سرش برنمیداره! نیازی برای نوشتن، نیازی برای مکتوب کردن احساسات و نوشته‌ها، در قالبی برای منظم کردن نوشته‌ها و گذاشتنشون یجایی که بتونه خونده شه. تا وقتی نمینویسه آدم هم نمیفهمه.


سه.  نه، من نمیگم نوشتن خیلی اتفاق عجیبی میافته و نور روشنی بر ذهن میتابه. اما به نظرم واقعا ارزش پیدا کرده نوشتن. اونم تو دنیایی که همه سر در گوشی و تلگرام و اینستاگرام فرو کردیم تا ته و توی زندگی مردم رو در بیاریم. واقعا یه روز نشستم فکرکردم ببینم چقدر چیزایی که در تلگرام و ایسنتاگرام دیدم، به دردم خورده؟ حالا نه اینکه مطالب کاربردی منظورم باشه‌ها. مثلا یکی از نیازهای بشر ارتباطه دیگه. اما همین تلگرام و اینستاگرام به نظرم اگرچه باعث شده همه با فشردن دو تا دکمه و یه سری ایموجی بی‌حال و خسته روی صفحه‌ی گوشی، برای دویست، سیصد، پانصد نفر تصویری یا پیغامی را بفرستند. خیلی خفنه، اما در واقع عمق ارتباط بسیار کم شده و وسعتش زیاد. من که دلم میخواد یه سری دوست صمیمی‌ام رو اصلا در تلگرام به جز در ضروریات باهاشون حرف نزنم و اخبار داغ و با جزییات رو وقتی بهم رسیدیم و حضوری بگم. ارتباط حضوری و عمیق را به صدها پست و استوری و منشن و ریپلای و قلب و بوس و شکلک و عنتربازی و ایموجی زیر پیغام‌ها می‌پسندم. ساده است قضیه آقا هر چه قدر هم پرانتز‌های :)))))) را زیاد کنی باز هم لذت خندیدن توی پارک با دوستت را نخواهی برد. یا لااقل،‌من نخواهم برد.


چهارم. تو شماره‌ی سه گفتم که از نظرم ارتباط هم یه نیازه. البته یکم نگاه خشکیه نه؟ من خودم خیلی ناراضی‌ام از اینکه همه‌چیز رو شبیه نیاز ترجمه کنیم. آخه وقتی میگیم نیازه انگار ما هیچ‌کاری نکردیم و یه اجبار بیرونی هست که مثلا میگه باید عشق داشت. چون به نظرم اینطوریه که بشر هی داره اختراع میکنه برای خودش و خودش رو ارتقا میده. مثلا همین عشق. به نظرم عشق بلوغ فهم بشر بود از دنیا تا خودش رو از حیوانیت بیرون بکشه. دوست ندارم که همش فکر کنم اینم نیازی هست مثلا بقیه‌ی نیازها. دوست دارم سهم رشد و درک انسان‌ها درش پررنگ باشه. البته حالا نه اینکه انسان‌ها هر کاری میکنن خوب باشه‌ها. اما خب بالاخره به نظرم نباید نادیده نگه داشت این رشد‌ها رو هم. در نهایت، به نظرم هر چقدر بهتر درک کنیم دنیا و وضعیتمون رو، مفاهیم والاتری برامون پررنگ می‌شند. اینا بعد یه مدت به نیاز تبدیل می‌شوند شاید، اما وقتی اسم نیاز روشون میذاریم به نظرم ممکنه فراموش کنیم والا بودنشون رو. زنده باد عشق و عاطفه!


پنجم. دقت کردید موقع چت‌ با آدما در تلگرام، هی آنلاین و غیر آنلاین میشن؟ خودتون هم اینکارو کردین دیگه؟ تا یه لحظه صبر کنی یه متن طولانی رو بنویسی مردم میرن از اون پیغام. همه انصافا مبتلا شدیم به سندروم عدم تمرکز. شایدم سندروم لذت‌خواهی لحظه‌ای سنگین. یه طوری با اشتیاق هم میرم به سمت این پیامای جدید آدمای دیگر حالا انگار که اگر اونارو ببینیم، دنیا برامون زیباتر میشه و یا خیلی پیام خاص و خفنی بهمون دادند و خبریه. من که فکر کردم دیدم همچین پیغامی خیلی وقته دریافت نکردم. کسی کار اضطراری داشته باشه زنگ میزنه نه اینگه تلگرامش کنه. اگر آدم رو دوست باشه هم زنگ میزنه نه اینکه پیام تلگرامی بده یا اصن ازون بهتر میخواد ملاقات کنه جایی آدم رو حضوری. خودمون رو گول نزنیم دیگه. حالا شاید تکنولوژی هنوز به اونجا نرسیده، اما خب نرسیده دیگه. اگر کسی رو دوست داریم، ببینیمش حضوری نه؟ نمیشه؟ زنگ بزنیم. پیغام الکترونیک یعنی اینکه تو برای من در حد همین دکمه‌های کیبرد میارزی. البته میدونم حرفام بایاسده. من خودم خیلی درونگرا بودن و خجالتی بودن رو زیستم و میفهمم که گفتن در این ابزارها گاهی خیلی کمک میکنه مخصوصا برای آدمای غریبه! اما در مورد غریبه‌ها حرف نمیزنم اینجا. میفرمود، که همیشه همه وقت دارند، بحث، بحث تلخ اولویت‌هاست.


ششم. گل سنبل چه بویی میداد دقیقا؟ گل مریم چطور؟ باید بیشتر دقت کنم. بیشتر به زندگی‌ای که بهم هدیه شده. وقتی از بالا نگاهش می‌کنم باها و بارها یاد این میافتم که زندگی‌ای که هی میگن اینطوریه و اونطوریه همین بابایی هست که داره هر لحظه ازش کم میشه و میره. هزار و یک. هزار و دو. هزار و سه. بیا! سه ثانیه‌اش رفت و کم شد. 


هفتم. وقتی میشه مطلبی شش قسمت باشه چرا هفت قسمت نباشه؟ این تنها دلیل پشت وجود داشتن این بخش هست. شاید به نظر شما محتوای این بخش کم باشه. برای همین باید براتون توضیح میدهم که خب همه چیز لازم نیست دلیل خیلی جدی داشته باشه. گاهی آدم برای اینکه مدت بیشتری پیش کسی که دوستش داره بمونه، حرف‌های همینطوری هم بزنه. اونقدرا هم دوست من نیستید؟ خب پس خداحافظ دیگه:)


یادمه خوابم برده بود رو تبلتم که یهو ساعت شش صبح خودبخود از خواب بیدار شدم. سریع جستی زدم و رفتم تلگرامم رو چک کنم. تلگرام رو تازه بعد از کنکور نصب کرده بودم و یادم نمیره موج بچه‌هایی که بعد از کنکور آروم آروم اضافه میشدن بهش رو. بعدا هم که شد محبوب‌ترین پیام‌رسان بین ایرانی‌ها. خلاصش اینکه دیدم بچه‌ها دونه دونه دارن رتبه کنکورهاشون رو مینویسن تو گروه دبیرستانمون. یهو زمان شروع کرد کش اومدن و کند شدن. در این مدت من به صورت بسیار سریعی که از نظر خودم بسیار اسلوموشن بود وارد صفحه ی سنجش شدم و اطلاعات رو در مدت زمانی که مدت‌ها طول کشید وارد کردم تا نتیجه‌ی کنکور رو ببینم. ۵۴ کشوری و ۳۰ منطقه. واکنش طبیعی یه بدن اینه که در این مواقع انقدر هورمون‌های مختلف ترشح می‌کنه تا حال ما رو خوب کنه که آدم فکر می‌کنه الآن دیگه نابغه‌ترین آدم روی زمینه و هیچ چیزی مانعش نمیشه و همه‌ی مسایل زندگی و علمی و مشکلات بشر رو حل می‌کنه. منم به سهم خودم در این آبشار هورمون‌هایی که ترشح می‌شد حسابی پونزده‌ دقیقه‌ی اول رو کیف کردم.

هر چیزی عادی میشه. یه زمانی فکر می‌کردم کسایی که مدال المپیاد کامپیوتر دارن خیلی انسان‌های باهوشی هستند و همه چیز رو می‌فهمند و اصلا در یه سطح بالاتری‌ از بقیه‌ی آدم‌ها فکر می‌کنند، یه زمانی نقره شدم و ازون به بعد فکر می‌کردم طلاها خیلی می‌فهمند. یه زمانی هم فکر کردم اونا که معدلشون در دانشگاه بالاست خیلی انسان‌های خفنی هستند، اولین معدل بودم به صورت خیلی پایداری و خب،‌ نه! کنکور هم همین شد. قبلش فکر می‌کردم رتبه‌های زیر صد انسان‌های خیلی متفاوتی هستند و نمیشه بهشون رسید. اما اینم تبش خیلی سریع خوابید.

خلاصه که دلشوره‌ها شروع شد. از عصر همون روز؟ از یک ساعت بعدش؟مساله این بود. مهندسی برق یا مهندسی کامپیوتر؟ من آدم خیلی سخت انتخاب‌ کننده‌ای بودم و هستم. دوراهی‌ها برام عذاب آورند. چه انتخاب بین بستنی وانیلی و بستنی کاکایویی باشه و چه انتخاب کفش مناسب. معمولا اینطوری میشد که تموم مغازه‌ها رو میگردم و آخرش وقتی سه چهارساعت وقتم رو صرف کردم میرم و بین سه تا که نسبتا خوشم اومده و هر کدوم یه مزیت و مشکلی داره، یو انتخاب می‌کنم. معمولا هم اینطوری که از زور ددلاین و داره شب میشه و بریم خونه و دیر شد.  به نظرم همون حالت هم در انتخاب رشته‌ام اتفاق افتاد. دل‌درد گرفته بودم و خیلی حالم خراب بود. نمی‌تونستم تصمیم بگیرم عملا و ساعت‌ها بود که همینطور می‌گذشت. یادم هست که بهترین لحظات اون موقع زندگیم خوابیدن‌هام بود. از خدا می‌خواستم در خواب بهم الهام کنه کدوم گزینه درسته. فکر کردن به این‌ها الآن خنده‌داره. اما اون موقع همیشه یه سرش فکر می‌کردم چیه این کامپیوتر، چهار تا کد زدنه و چند تا الگوریتم که خب دیگه به بن‌بست رسیده تحقیقات درش و من هم که نقره شدم و نه طلا و مغزم نمیکشه در اون زمینه کاری کنم. برق باز گسترده است و عظیم. الآن به اون تصور خودم می‌خندم.  اما یادمه یه چیزی من رو همش به کامپیوتر می‌کشوند. اون هم علاقه‌ی عجیب و غریبم به هوش مصنوعی بود. شاید اصن دقیق نمی‌دونستم چیه. اما اخبارش رو دنبال می‌کردم. من عاشق این ایده شده بودم که به جای اینکه خودمون فکر کنیم و یاد بگیریم و مدل دقیق کنیم و در قالب برنامه به خورد کامپیوتر بدیم، سعی کنیم خودش یطورایی بفهمه که چطور با مساله کنار بیاد. یادمه در همین حد مبهم شهود داشتم نسبت به فضای هوش مصنوعی.

پایان بخش اول

ادامه ایشالله روزای بعد!

می‌ترسم که گلایه‌ کنم از خرافه‌گویی دیگران، چرا که به من ثابت شده است که وقتی گلایه می‌کنم، حس می‌کنم که خودم از آن مبرا شده‌ام. تو گویی که در مذمت پرخوری چه حرف‌ها که نمی‌زنیم، اما شکم‌های خودمان گواه میزان اعتقادمان به حرف‌هایمان هست. عجیب هم نیست، هر  وقت می‌خواهیم غیبت کنیم، باید با جمله‌ی «حالا می‌ترسم غیبت باشه ولی» شروع می‌کنیم. اگر بخواهیم  فضولی کنیم باید حتما اول آن را با «ما که فضول کار مردم نیستیم»، شروع کنیم. عجب مردمی هستیم. عجب آدمی هستم. گویی باید بیاموزم که سکوت کنم، عمل کنم، و اگر عمل من منطقی بود به خودی خود تکثیر می‌شود.

پ.ن: داشتم فکر می‌کردم که شاید یک تفاوت بین عمل کردن و حرف زدن، زیاد بودن فعل ماضی در حرف‌های یک انسان است. وقتی به جای «باید تمرین را امشب بزنیم که دیر نشود»، حرف‌هایمان رنگ و بوی «تمرین را دیشب زدم که دیر نشود» بگیرد.

آمده بودم از س بنویسم. از تغییر نکردن. می‌خواستم بنویسم که اگر هیچ‌کدام از عادت‌های امروزمان را دیگر نتوانیم تغییر بدهیم و مجبور باشیم تا آخر عمر با همین عادت‌ها و رفتارها و افکار زندگی کنیم، آیا در ده سال آینده خوشحال خواهیم بود؟ می‌خواستم پاسخ خودم را به این سوال بنویسم، اما وقت نکردم. اگر دقیق‌تر بگویم رغبت نداشتم بنویسم چون دلم گرفته است. می‌خواهم از ته دل فریاد درد بکشم از رفتن دانشجوهایی که در اطرافم هستند به کشورهایی دور. رفتنشان زیباست، برنگشتنشان نه. کاش تغییر می‌کردیم. کاش می‌پذیرفتیم‌شان.


چند روزی است که یکی از کتاب‌هایی را که تنها استفاده‌ام از آن تا امروز، وزین‌تر کردن ترکیب رنگی کتابخانه‌ی کوچکم در خوابگاه بوده است، جایگزین اینستاگرام‌گردی‌ها و تلگرام‌‌روبی‌هایم کرده‌ام. کتاب، کتاب «جمهور افلاطون» است. خرد‌ورزی‌ها و مباحثه‌های بشری در چهارصد سال قبل از میلاد مسیح. خواندن این کتاب، برای من ورود به دنیایی از شگفتی‌ها بوده است. با هر استدلال و مباحثه‌ای که در آن می‌خوانم، از اینکه سقراط دو هزار و چهارصد سال قبل، این چنین زیبا و مستدل بحث می‌کند، لذتی وصف‌ناپذیر می‌برم. گویا برای اولین بار، می‌فهمم که بشریت اگرچه پیشرفت کرده است، اما مسایل بنیادین‌اش هنوز هم همان است که بود. عدالت، انتخاب حاکمان، ظلم و بسیاری از این دست موارد. جایی بحث بر این می‌شود که آیا این همه توصیه به عدالت، در واقع تنها به خاطر بهره‌مندی از مزایای آن، همانند به عادل بودن شهره شدن و مورد اعتماد قرار گرفتن، است یا عدالت به خودی خود ارزشمند است؟ و من مغرورانه فکر می‌کردم که چقدر سوال بدیهی‌ است. معلوم است که عدالت به خودی خود ارزشمند است. اما هر چه فکر کردم، و با خواندن ادامه‌ی مباحثه، دیدم که چقدر پاسخ‌هایم به اینگونه سوالات، ناپخته و ناعمیق است. خودم را در حالی یافتم که بنیان‌های فکرم را با چکش سوال مسحتکم نکرده بودم و هر لحظه آنچه داشتم فرو می‌ریخت.


البته این به این معنا نیست که این کتاب در راستای پوچ کردن این معانی است. به هیچ وجه. در واقع سقراط خود طرفدار عدالت است، اما می‌خواهد ما را از تظاهر عمیقی که در وجودمان رخنه کرده، آگاه کند. این که در ظاهر ما معتقد هستیم که عدالت بهترین منش و رفتار است، اما در باطن علت آن را برای خود مستدل و پرداخته نکرده‌ایم. برای همین، هر از چندگاهی دستمان می‌لرزد و برای سود خودمان، عدالت را زیر پا می‌گذاریم.


و سخن آخر اینکه، جایی سقراط می‌گوید که در یک جامعه‌ی متعالی انسان خردمند، برای حاکم شدن تلاش می‌کند نه برای سودهایی که برای او دارد، بلکه تنها برای اینکه مجازات نشود. مجازات او هم این است که انسان‌های کم‌خردتر از خودش برای مصلحت او تصمیم نگیرند. چه قدر نگاه متفاوتی. فکر می‌کنم چقدر به سخنان علی(ع) نزدیک است که می‌گفت حکومت برایش به پشیزی نمی‌ارزد.


پی‌نوشت اول: خواندن کتاب‌های غیر درسی اما چالش‌برانگیز، موهبتی بود که فراموش کرده‌بودم.

پی‌نوشت دوم: این روزها در حال اپلای کردن برای ادامه تحصیل هستم. اتفاق عجیبی است.



هر روز آلارم می‌گذارم. در تخیل‌هایم فکر می‌کنم که فردا ساعت هفت و نیم صبح بر‌می‌خیزم و آب پرتقال و پنیر و کره عسل و نان سنگک می‌خورم و با شور و شوق به کار‌هایم می‌رسم.

آلارم به صدا در می‌آید و گوشی صداهای پرنده‌های جورواجور، آبشار، پتک و آواز در می‌آورد. من  یکی یکی آن‌ها را خاموش می‌کنم. حتی یاد گرفته‌ام که می‌توانم گوشی را زیر بالشم بگذارم و دیگر از این به بعد صدای آلارم را نخواهم شنید. ساعت ده صبح که از خواب بلند می‌شوم صبحانه‌ام می‌شود شیر و کیکی که با عجله از مغازه‌ی خوابگاه می‌خرم که جای آب پرتقال و پنیر و کره عسل را می‌گیرد. یکی دو روز هم اینطوری می‌گذرد و بعد جلوی خیالات خامم تسلیم می‌شوم و دیگر رویای از خواب بیدار شدن سحرخیزانه را فراموش می‌کنم(روزگاران قدیم، سحرخیزی به برخاستن از رخت‌خواب در سحرگاهان تعبیر می‌شده است اما با معیار من ساعت هفت و نیم صبح خود نهایت سحر خیزی است. البته اینکه من معمولا ساعت سه‌ی نصف شب می‌خوابم هم بی‌تاثیر نیست).

فکر می‌کنم مدل ذهنی دیگری اثربخش باشد. صبح از خواب بلند شوم و انتظار داشته باشم که خسته و بی‌خواب باشم. بلند شوم و کارم را شروع کنم و منتظر باشم باشم که ذهنم مدام فریاد بزند که« بخواب میلاد. از فردا زود از خواب بلند شو. فردا شب زودتر بخواب تا بتوانی صبح زود از خواب بلند شوی». بعد باید مقاومت کنم و به حرف‌هایش گوش ندهم.

من فکر می‌کنم بدن و مغز ما خیلی به آنچه که فعلا هست،‌ دل می‌بندد. از تغییر، از هرگونه‌اش، بیزار است. اگر به دیربلندشدن از خواب عادت کرده، نباید انتظار داشته باشیم که از سحرخیزی ما چندان خوش‌حال شود. اگر مغز ما،‌ به عبور سریع از کلمات متن‌ها عادت کرده و دیگر نمی‌توانیم جملات را با تمرکز بخوانیم، نباید توقع داشته باشیم که وقتی کتابی را با عمق و دقت می‌خوانیم،خوشحال و شاد و خندان باشد. مقاومت می‌کند. نمی‌فهمد. خسته می‌شود. به پرزهای قالی دقت می‌کند. به جیک جیک پرندگانی که تا به حال هیچوقت به آن‌ها توجه نکرده بودیم و یا حتی اصلا فکر می‌کند که شاید دیدن تصاویر استوری‌های اینستاگرام برایش جذاب‌تر باشد. ما باید سر عقلش بیاوریم تا جملات را بخواند و بفهمد چون ما می‌خواهیم که این کار را بکند. جسم و مغز ما باید به آنچه که ما می‌خواهیم بپردازند نه ما به آنچه که آن‌ها به آن عادت کرده‌اند.

تغییر سخت است و دشوار. دردآور است و خسته‌کننده. کند وآهسته پیش می‌رود، اما ارزشش را دارد.

 
پی‌نوشت یک: 

حافظ می‌گوید که:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک 
و من می‌گویم
جسم مجبور کنم ار غیر مرادم خواهد /من نه آنم که به خمودگی کالبدم تن بدهم
(مشخص است که وزن و قافیه به کلی نابود شده اما به هر حال بهره‌ی من از شاعری به همین اندازه بوده است)

پی‌نوشت دو:
این نوشته از محمدرضا شعبانعلی را اگر دوست داشتید، بخوانید. 

داشتم فکر می‌کردم به دنیایی ساکت‌تر.  دنیایی که صداها کمتر و کمتر باشند. صدای تبلیغات، پوستر‌های تبلیغاتی چسبیده به درها و دیوارها از آنجا رخت بر بسته باشند. دهان‌ها جز صحبت‌های بالغانه در مورد آنچه اجرا شد و نتایجش و تحلیل‌هایش برای گفتن نداشته باشند.

حالا که فکر می‌کنم، هر روز توسط سیل اخبار و گفت و گوها شسته می‌شوم. انقدر خبرها زیاد هستند و متنوع و انقدر صحبت‌هایی که در یک روز گوش می‌کنیم زیاد هستند که دیگر توانی و قوه‌ای برای تفکر، مخصوصا از جنس نقادانه‌اش، باقی نمی‌ماند. دریچه‌های ذهن شکسته می‌شوند و هر صحبت و هر جمله بسته به اینکه تا چه اندازه لباس زیباتری به تن کرده است و تا کجا با تصورات ذهنی قبلی هم‌خوانی دارد ارزش می‌یابند. 

داشتم کتابی را می‌خواندم که در آن به آموزش تکفر انتقادی پرداخته شده است. اسم کتاب asking the right questions است. در جایی از کتاب خیلی زیبا می‌گفت که ببینید، هر کسی که در وبسایتی یا کتابی مطلبی می‌نویسد، دوست دارد که شما عقیده‌اش را قبول کنید. برای همین، خیلی از این مطالب در واقع دارای پوسته‌های استدلالی نسبتا زیبایی هستند. یعنی وقتی به ظاهر آن‌ها نگاه می‌کنیم، رویه‌ای منطقی و ظاهری قابل قبول می‌بینیم. با کنکاش‌های بیش‌تر و تفکر‌هایی عمیق‌تر است که تازه مشکلات منطقی آشکار می‌شوند. این خیلی گمراه‌کننده است زیرا ممکن است با خواندن مطالبی که در واقع باذهنیت ما هم‌خوانی دارند فکر کنیم که مطالبی مستدل و منطقی برای پشتیبانی از تفکراتمان پیدا کرده‌ایم.

فکر می‌کنم در چنین دنیایی حقیقت بسیار زودتر و سریعتر پیدا می‌شود. 

در این مورد در آینده ببیشتر خواهم نوشت.


وقتی کودک و نوجوان! بودم یک سری کتاب‌های داستانی بود که دنبال می‌کردم و حتما می‌خواندم. مخصوصا وقتی وارد دنیای یک سری کتاب‌ها می‌شدم،‌خیلی سخت می‌توانستم از صمیمیت و گرمای آن کتاب‌ها بیرون بیایم. برای اینکه باز هم آن صمیمت و گرما را تجربه کنم باز هم می‌رفتم و ادامه‌‌ی آن کتاب‌ها  و سری‌های بعدی‌شان را می‌خواندم. البته اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، نه فقط صمیمیت، بلکه تجربه‌ی احساس تلاش برای به دست آوردن چیزی مهم و اثر‌گذار، اخلاق، صداقت، قهرمانی و  وجود جنبه‌های سیاه در دنیا همه از چیزهایی بود که با خواندن کتاب‌‌ها به دست می‌آوردم.

یکی از سری کتاب‌های داستانی که خیلی دوست داشتم مجموعه‌ کتاب ‌های رامونا بود. رامونا کوییمبی، دختر پرشیطنت و جسوری بود که خیلی با خواهر مقرراتی‌اش فرق داشت و داستان‌های جذاب و پر شیطنتی در خانواده و  خانه‌ی‌شان رقم می‌زد. من تقریبا هر داستان رامونا را دو الی سه بار خوانده بودم. یادم هست که از هیولای زیر تختش می‌ترسید یا مجبور بود در ساعاتی که پدر و مادرش سر کار بودند در خانه‌ی همسایه ساعاتی را سپری کند و از مقرراتی بودن آن‌‌ها بدش می‌آمد. عروسی عمویش را با پیدا کردن حلقه نجات داد یا خواهرش را به دردسر می‌انداخت.  در کنار همه‌ی این مسایل، خانواده‌ی رامونا خانواده‌ای خیلی صمیمی بودند که گاهی مشکلاتی داشتند و در فقر هم به سر می‌بردند اما همیشه مسایل به گونه‌ای حل می‌شد.

یکی دیگر از کتاب‌هایی که دوست داشتم ماجرای یک سری نوجوان بود که به صورت کارآگاهی به حل مساله‌هایی که در اطرافشان رخ می‌داد می‌پرداختند و همیشه در کنارشان مسایل کارآگاهی جدی رخ می‌داد و آن‌ها به دنبال حل آن مسایل می‌رفتند. خیلی کم اصل داستان‌ها را یادم می‌آید اما هم‌بستگی آن گروه و ماجراجویی‌شان برایم خیلی جذاب و خواندنی بود. روحیه‌ی ماجراجویم را فعال می‌کرد و دلم می‌خواست در محیط اطراف خودم جست و جو کنم و مسایل را حل کنم.

یک سری از کتاب‌های مورد علاقه‌ام هم مجوعه داستان‌های هری‌پاتر بوده و هستند که نیاز به توصیف ندارند. مجموعه‌ی دیگری مجموعه‌ی وینی‌پو بود که آن خرس دوست داشتنی و آن جنگل زیبا و صمیمی را توصیف می‌کرد. خرسی که منطقش خیلی ساده بود. احساسش هم خیلی صاف و صمیمی بود.
هم‌چنین یادم هست یک سری کتاب‌های چرا و چگونه داشتم که عاشق آن‌ها بودم و اصلا شاید آن‌ها بودند که علاقه به علم و دانستن را در من تقویت کرد.

اما واقعیت این است که نمی‌دانم چه شد از دوره‌ی دبیرستان و دانشگاه علاقه‌ام از رمان و داستان رفت و جنس کتاب‌هایی که می‌خواندم به سمت کتاب‌های چگونه موفق شویم(که الآن از آن‌ها تقریبا بیزارم از بس بازاری هستند)،‌روانشناسی، جامعه‌شناسی، اقتصادی متمایل شد و اصلا آرام آرام خیلی کم مطالعه کردم. این روزها که کمی هم کمتر درگیر هستم و هم کمی وقت برای خودم دارم و هم البته کمی نگران هم هستم، کمی وقت پیدا کرده‌ام کتاب بخوانم و فیلم ببینم. من فکر می‌کنم خواندن رمان و فیلم‌ها در آدم یک سری احساسات را یادآوری می‌کنند و ممکن است یک سری نقش‌های روانی فراموش شده را به ما یادآوری کنند. برا ی مثال ممکن است ما قهرمانی‌مان را فراموش کرده‌باشیم و با خواندن کتاب‌ آن‌‌ها  را به یاد آوریم. یا ممکن است جسارتمان، شاید ترس‌هایمان،‌شاید عاشقی کردن را فراموش کرده باشیم و آن‌ها را در نقش‌های داستان‌ها ببینیم و هم یادمان بیاید و هم شاید گاهی سعی و خطاهای آن‌ها را ببینیم و یاد بگیریم. البته قطعا فیلم و رمان هم باید این کشش را داشته باشد و هر محتوای فرومایه‌ای را مد نظر ندارم. 

یادم هست در کتاب ۱۹۸۴ جایی می‌گفت اگر لغت آزادی در مجموعه لغات مردم نباشد،‌آن‌ها نمی‌توانند به آن فکر کنند. من هم فکر می‌کنم آدم اگر جایی جسارت و شجاعت و تلاش را نخوانده باشد و ندیده باشد، حالا چه در کتاب، چه در فیلم، چه در واقعیت سخت است آن را به صورت سالم اجرایی کند. به نظرم آن‌ها به آدم چیزهایی را به خاطر می‌آورند که ما خیلی سخت مدفون کرده‌ایم یا در کودکی برایمان ممکن است مدفون کرده باشند. می‌خواهم بگویم که فیلم‌ها، رمان‌ها و کتاب‌ها می‌توانند معدنی باشند که با کند و کاو در آن‌ها رگه‌های طلایی شخصیت و روان خودمان را که مدفون شده کشف کنیم.

مدتی هست که کمتر می‌نویسم. گفتم بیام و یه سلامی بکنم. برایتان چند عکس از مهره‌های زیبا آوردم که با اون‌ها دست‌بند قراره درست بشه. این عکس‌ها شما رو یاد چی‌ها می‌اندازند؟ برام بنویسید. نظر خودم رو هم آخر همین متن نوشتم:

 

ااین‌ عکس‌ها به ترتیب من رو یاد ماهی‌های قرمز توی حوض، برگ‌های پاییزی روی چمن‌ها، ابرها در آسمان، و برگ‌های پاییزی روی چمن‌ها به همراه گل‌های بنفش می‌اندازند! نظر شما چیه؟


مدتی است که در شبکه‌های اجتماعی مثل تلگرام و توییتر می‌بینم که دوستانم ویدیوهایی را ارسال می‌کنند که در آن‌ها از رهگذران کوچه‌ها و خیابان‌های شهری(که معمولا تهران یا اصفهان است) سوال‌هایی پرسیده می‌شوند و گزیده‌هایی از پاسخ‌های این رهگذران به ما نشان داده می‌شوند. 

 

 احتمالا اگر با این نوع از محتوا روبرو شده باشید، متوجه منظور من شده‌اید. سوال‌ها هم از شیر مرغ هستند تا جان آدمیزاد،‌ازکتاب خواندن و نخواندن هستند تا نظر مردم در مورد شبکه‌های اجتماعی و تاثیرات آن‌ها بر سلامت روان، تا موافق بودن یا نبودن با یک ایده و عقیده و تا نظرات مردم درباره‌ی زندگی عاطفی‌شان و وضعیت روابط دختر و پسر و مشکلات اقتصادی‌شان و صرفه‌جویی کردن و نکردنشان و موافقت یا عدم موافقتشان با کنکور و غیره. من در این نوشته می‌خواهم یکی از نگرانی‌هایم را در مورد این نوع ویدیوها با شما به اشتراک بگذارم تا با هم‌دیگر کمی به آن فکر کنیم.

 

 

نگرانی من: ما در حال دیدن یک گزینش هستیم، اما این گزینش بودن را ذهن ما نمی‌فهمد و ما از روی آن‌ به صورت ضمنی نتایج آماری می‌گیریم:

 

 آقا فریدون، که یک شخصیت خیالی است، از سهامداران بزرگ یک شرکت سیگارسازی است. فریدون دوست دارد که مردم در جامعه به کشیدن سیگار تشویق شوند و افراد بیشتری سیگار بکشند و آن‌هایی هم که سیگار می‌کشند، با خیال راحت سیگار بیشتری بکشند. دلش هم می‌خواهد که با ساختن یک ویدیو از مردم نظرسنجی کند و در نهایت این ویدیو به صورتی باشد که مردم چهره‌ای دلپذیر از سیگار کشیدن ارایه دهند و معتقد باشند که در نهایت زندگی‌شان بعد از سیگار از زندگی‌شان قبل از سیگار بهتر بوده است. مشخص است که یکی از روش‌های پیش روی آقا فریدون این است که از افرادی ساختگی بخواهد که دیالوگ‌هایی از پیش تعیین شده و با آب و تاب در مورد آرامش ناشی از سیگار کشیدن و دروغین بودن مضرات ادعا شده توسط دیگران بخوانند. البته شاید ویدیوی آقا فریدون ویدیوی پر آب و لعابی در بیاید اما اگر یکی از این بازیگرها بعدها ساختگی و دروغین بودن ویدیو را لو بدهد، اعتبار آقا فریدون به شدت خدشه دار می‌شود. پس بهتر است به فکر یک حرف راست اما با پیامی دروغ باشد! یعنی بهتر است که راستی بگوید که از آن  استنتاج‌های دروغین و خطرناک شود. به نظر شما چه راستی بگوید بهتر است؟ آقا فریدون اینجا با یکی از این شرکت‌های ویازی تماس می‌گیرد و از آن‌ها می‌خواهد که فکر چاره‌ای برای او باشند و به آن‌ها پیشنهاد رقم‌های بزرگ مالی می‌دهد: شرکت «شیره‌برسرمالان»!

شرکت شیره‌برسرمالان نمی‌تواند از خیر پیشنهاد چرب و نرم آقا فریدون بگذرد و برای همین به فکر ساخت ویدیویی راست اما دروغین می‌افتد که نه دروغ گفته باشد و اعتبار شرکت خراب شود و هم آقا فریدون راضی شود و پیشنهاد هنگفتش را به شیره‌برسرمالان پرداخت کند. فیلمبردار شرکت، آقا مهدی، و مجری‌شان، آقا کیانوش که صدایی زیبا و دل‌نشین دارد، دوربین را برمی‌دارند و با صد نفر که سیگاری هستند مصاحبه می‌کنند. از آن‌ها می‌پرسند که به نظر شما زندگی‌تان قبل از سیگار کشیدن بهتر بود یا بعد از آن؟ آیا سیگار کشیدن کمکی در زندگی به شما کرد؟

فرض کنید از جمعیت سیگاری‌های ایران نود و پنج درصد آن‌ها معتقدند که در نهایت سیگار کشیدن به ضررشان تمام شده و اعتیادی مضر است که بدبختانه دوری کردن از آن برایشان ممکن نیست. هم‌چنین، پنج درصد معتقد هستند که سیگار باعث آرامش روانشان شده و مضرات سلامتی آن را یا نشنیده‌اند یا به نظرشان به شدتی که تبلیغ می‌شود نیست. این افراد مثال می‌زنند که فلانی هفتاد سال عمر کرد و تا آخر عمر هم مثل یک خان یک پاکت سیگار می‌کشید و نه سرطان ریه گرفت و نه سکته‌ی قلبی کرد.

با تمام این فرضیات، پس اگر پنج درصد جامعه‌ی سیگاری‌ها معتقد باشند که سیگار برایشان مفید بوده است، اگر آن‌ها با صد نفر مصاحبه کنند، حدود پنج نفر را دارند که موافق سیگار کشیدن و مضرات آن بوده‌اند و نود و پنج نفر هم حرف‌هایی بر علیه سیگار کشیدن زده اند(البته این محتمل‌ترین نتیجه است،‌ نتایج دیگر تا حدی نزدیک به همین هستند، اما برای کاستن از پیچیدگی ریاضی متن از این بحث‌های دقیق ریاضی که ما را از اصل بحث دور می‌کنند می‌گریزم. یک خواننده‌ی تیزبین به خودی خود متوجه منظور من خواهد شد.)

حالا شرکت شیره‌برسر‌مالان چطور با این پنج نظر موافق سیگار و نود و پنج نفر مخالف سیگار ویدیوی تاثیرگذاری برای آقا فریدون بسازد؟ این شرکت می‌تواند یک ویدیو بسازد که در آن فقط نظرات این پنج نفر مخالف حضور دارد. اما مدیر شرکت شیره‌برسرمالان فکر نمی‌کند که اینطوری بتواند مردم را به درستی گول بزنند، به هر حال همه می‌دانیم که حداقل افرادی در جامعه هستند که با سیگار مخالفند،‌پس ساختن چنین ویدیویی داد بینندگانش را در می‌آورد و ممکن است در نهایت آبروی آقا فریدون و شرکت شیره‌برسرمالان بریزد. برای همین مدیر شرکت اندیشه‌ی دیگری می‌کند.

 

او پنج نفری که سیگار را تبلیغ کرده‌اند را در ویدیو قرار می‌دهد و همراه آن‌ها پنج نفری را قرار می‌دهد که با سیگار مخالف هستند. حالا معجون بهتری دارد. در ویدیو ده نفر هستند نظر می‌‌دهند و نیمی از نظرات هم مثبت است. بنابراین هر کس این ویدیو را ببیند، اولا راضی خواهد بود که در هر حال هم افرادی هستند در جامعه که از مضرات سیگار گفته‌اند و هم افرادی هستند که نظرات مثبتی دارند و البته این پیغام منتقل خواهد شد که در این نظرسنجی از مردم! نیمی از افراد از سیگار دفاع کرده‌اند! چیزی که احتمالا با شهود اولیه‌ی ما چندان سازگار نیست اما شاید چندان هم داد ما را در نیاورد. البته شاید آقای فیلم‌ساز بخواهد از ترکیب چهار نظر مثبت و شش نظر منفی استفاده کند اما به هر حال به صورت ضمنی اعدادی همانند پنجاه و چهل و سی درصد در مورد درصدی از جمعیت که موافق سیگار هستند تبلیغ می‌شود، اعدادی که به شدت از واقعیت فاصله دارند. حالا سیگاری‌ها با خیال راحت‌تری سیگار می‌کشند، احساس می‌کند که مضرات آن‌طورها هم که تبلیغ می‌شوند نیستند. البته فیلم‌ساز ممکن است از این حریص‌تر باشد و مثلا نظر پنج نفر موافق را بگذارد و دو نفر مخالف، اما احتمالا داد همه در می‌آید. اما به هر حال آقا فریدون راضی است. مصاحبه‌ها واقعی هستند و حالا مردم راحت‌تر، با وجدانی آسوده‌تر و بیش‌تر سیگار می‌کشند.

 

این نگرانی اول من بود. این که فراموش کنیم در حال دیدن یک گزینش هستیم که ااما سهم نظرات مردم در آن با سهم نظرات مردم در دنیای واقعی یکسان نیست و ممکن است تفاوت‌های شدید داشته باشد.

 

یادم هست که شخصی بود که در اینستاگرام کلیپ‌هایی می‌گذاشت که در آن‌ها ادعا می‌‌کرد می‌تواند ذهن مردم را بخواند. مثلا از اشخاص می‌خواست یک عدد بین یک تا بیست را روی کاغذی بنویسند و در صندوق بیاندازند، سپس او حدس می‌زد چه عددی را نوشته‌اند و در همه‌ی موارد هم درست بود. چهار پنج مورد هم نشان می‌داد از ذوق زدگی مردم از حدس‌ زدن این فرد. البته دستورالعمل ساختن‌ این ویدیوها ساده است، از دویست نفر همین کار را بخواه و هر بار یک عدد تصادفی بگو. به هر حال پنج شش موردی درست در‌می‌آید. آن‌ها را پشت هم بچین و ادعا کن که یک ذهن‌خوان برجسته‌ای. از این موارد ویدیو‌ها کم نیست.

احتمالا شما هم ویدیو‌هایی را دیده‌اید که در آن‌ها پاسخ مردم به سوالی مشخص بسیار عجیب و غریب است. مثلا در مورد وضعیت روابط عاطفی مردم، نظراتشان، فرهنگشان و غیره. اینجا باید همیشه دقت داشته باشیم که حتی خود ویرایشگر ویدیوها هم احتمالا چون می‌خواهد ویدیویی جذاب بسازد، نظرات شدید‌تر و شوکه‌کننده‌تر را نشان خواهد داد و البته همیشه باید در نظر داشته باشیم که سازنده‌ی ویدیو ممکن است در پی تلقین ضمنی نظرات خودش در آن ویدیوها باشد و کسانی که آن نظرات را ابراز کرده‌اند بیشتر و پرتعداد تر از توزیع واقعی آن در تلویزیون نشان دهد. 

 

پی‌نوشت: البته آنچه مطرح کردم یک نگرانی است. منظورم من این نیست که تمام ویدیوها همین کار را می‌کنند، بلکه منظور من این است که ما هنگام مصرف چنین محتواهایی باید کاملا هشیار باشیم! البته اگر صادق باشم به نظر من گاهی بهتر است این ویدیوها را نبینیم و اگر نیاز به آمار داریم از روش‌های صحیح آماری، در ابعاد گسترده‌تر استفاده کنیم.


  • عمیقا متاسفم.
  • درکت می‌کنم.
  • همدردی صمیمانه‌ی من را بپذیرید.
  • خیلی ناراحت شدم.

هر از گاهی، وقتی با رویدادی ناگوار در زندگی به ناچار هم‌مسیر می‌شویم، این جملات را می‌شنویم. وقتی اتفاقی تلخ بر زندگی یکی از دوستانمان، نزدیکانمان یا آشنایانمان سایه می‌اندازد هم این جملات را از گنجینه‌های غنی احساسات خود برداشت می‌کنیم و سخنمان را به آن‌ها مزین می‌کنیم. جواهراتی البته پلاستیکی و بی‌درخشش.

 

همدردی عمیق که عزیز من گفته نمی‌شود، درک‌کردن و فهمیدن که به زبان نمی‌آید. این‌ها دیده می‌شوند. اصلا نیازی به گفتن و نوشتن‌شان نیست. همدردی صمیمانه وقتی است که می‌رویم و اگر دوستمان مادرش را از دست داده بغل می‌کنیم، کارهایی را که دارد برایش ساکت و بی‌صدا انجام می‌دهیم و اگر نیاز به شنیده شدن دارد دو ساعتی سکوت می‌کنیم و می‌شنویم، خانه‌‌اش را مرتب می‌کنیم و به او اطمینان می‌دهیم که اگر نیاز به صحبت کردن دارد ما همیشه پیش او هستیم. این جملات پلاستیکی برای هم‌دردی نکردن و بار هم‌دردی کردن را از دوش خود برداشتن هستند. همدردی واقعی وقتی است که دوستمان کارش را از دست داده، برایش دنبال کار بگردیم و بپرسیم و جست و جو کنیم و به او یاد بدهیم کجاها از نظر ما ممکن است کارش را راه بیاندازند. جملات زیبا‌ی مصنوعی و تکراری را که هر کسی می‌تواند لقلقه‌ی زبانش کند. این‌ها برای کسی است که ما را از دور می‌شناسد و انتظاری بیش‌تر از همین سطح توجه از او نمی‌رود. 

 

همانطور که عشق واقعی در «من عاشقت هستم‌ها» دیده نمی‌شود، در کمک کردن‌ها وقتی خودمان در سختی هستیم، شب‌زنده‌داری‌ها و نوشته‌های بدیع و با حوصله دیده می‌شود. همانطور که شجاعت و خستگی‌ناپذیری اعلام نمی‌شود، بلکه زیر فشارها و سختی‌ها آزمایش می‌شوند. همانطور که علم‌آموزی و دانش‌جویی در شب‌های بی‌خوابی و در آزمایشگاه بیدار شدن‌ها و لای کتاب‌ها فرو رفتن و چک‌نویس‌ها را یکی پس از دیگری پر کردن و پرس و جو و به این در و آن در زدن دیده می‌شود، نه در درس‌خواندن‌های دورهمی در کافه‌های مجلل و استوری‌های اینستاگرامی متعاقبشان.

 

 احساسات عمیق در نوشته‌ها و گفته‌ها در قالب کلماتی چون عشق و هم‌دردی و هم‌دلی و شجاعت و صمیمانه رسوب نمی‌کنند، آن‌ها در گفته‌های عادی و اعمال و کارهای ما جاری می‌شوند. هم‌دردی ما سرریز می‌کند در تلاش‌هایمان برای خلاص کردن عزیزمان از مشکلاتی که برایش پیش‌ آمده، از تلاش برای فکر کردن برای راه‌حلی برای او، از گذاشتن ساعاتی وقت و شنیدن حرف‌های او، وگرنه لغزاندن دست‌ها بر روی دکمه‌های کیبرد برای نوشتن جملاتی تکراری که بارها و بارها شنیده‌ایم از پس هر نا‌اهلی برمی‌آید. 


 


آیا هیچ‌گاه می‌توان همدلی کرد؟ آیا ما می‌توانیم همدلی و همدردی کنیم، وقتی خودمان مبتلا نیستیم؟


فرض کنید یک نفر که شما نمی‌شناسیدش مبتلا به بیماری‌ای سخت، مثلا سرطانی سخت و پیچیده یا دیابتی شدید، شده باشد. آیا می‌توانید با او همدردی کنید؟ البته شاید بپرسید که منظور من از همدردی و همدلی چیست؟ منظورم نوعی از همدلی و همدردی است که طرف مقابل احساس کند که ما احساسات او را همانگونه که هست می‌فهمیم و درد و رنجش، امیدواری و نا‌امیدیش، ترس‌ها و نگرانی‌هایش را همان‌طور که هست می‌فهمیم. نوعی از همدلی و همدردی را می‌گویم که وقتی به شخص می‌گوییم که او را می‌فهمیم و عمیقا متاسف هستیم، او صداقت را در چهره‌ی ما ببیند و لحظه‌ای احساس کند که ما در دردش شریک هستیم، نه اینکه آن چه گفته‌ایم جمله‌ای پلاستیکی و مصنوعی و ابراز تاسفی نمایش‌وار و عروسکی به صرف حفظ آداب و ادب بوده است. آیا می‌توانید برای لحظاتی آنقدر احساسات او را عمیق در ذهن خود بازسازی کنید، گویی که جای او هستید و این اتفاق برای خودتان افتاده است و با صداقت این احساس خود را برای او بیان کنید؟
فرض کنید گل‌چهره مبتلا به بیماری‌ای است که درد زیادی را تحمل می‌کند و احتمال کمی برای رهایی از آن دارد. آیا ما که به آن بیماری مبتلا نیستیم می‌توانیم با گل‌چهره همدردی و همدلی کنیم؟ می‌توانیم واقعا درد او را احساس کنیم و این را به گونه‌ای به او منتقل کنیم که احساس کند از دردش کاسته شده و آن را با ما قسمت کرده‌ است؟ 

 


از نظر من بسیار دشوار است. اگر ما درد سوختگی شدید را تحمل نکرده باشیم، وقتی که پوست، اعصاب و روان ما در آرامش کامل هستند و سیستم عصبی ما دایما در حال ارسال سیگنال‌های سوختگی و سوزش نیستند، چطور می‌توانیم با کسی که سوختگی شدید دارد هم‌دردی کنیم؟ یا وقتی چهر‌ه‌ی‌مان توسط یه سوختگی زیبایی قدیم خودش را از دست نداده، چطور می‌توانیم حال کسی را که در یک آتش‌سوزی چهره‌اش آسیب دیده است بفهمیم؟ احتمالا وقتی به او می‌گوییم که «من عمیقا از این که این اتفاق برای شما افتاده است ناراحتم.» حتی شاید او احساس بسیار بدی نسبت به ما پیدا کند. او فکر می‌کند که ما نمی‌توانیم عمیقا احساس او را احساس کنیم گویی که این اتفاق برای ما افتاده است، ما صورتی سالم و پوستی سالم داریم. 


از نظر من، حتی مساله از این هم پیچیده‌تر است. ما اگر قبلا هم اتفاقی که برای شخصی افتاده است را تجربه کرده‌باشیم، درد و رنج آن لحظات برای ما به سختی قابل بازیابی حقیقی و دوباره است. همه‌ی ما احتمالا لحظاتی را در زندگی تجربه کرده‌ایم که بسیار گشنه بوده‌ایم یا در مکانی عمومی نیاز به دست‌شویی داشته‌ایم یا بسیار خسته‌بوده‌ایم اما نمی‌توانسته‌ایم بخوابیم و یا قلبمان شکسته است، همین الآن سعی کنید که احساسات آن زمان را به صورت عمیق به خاطر بیاورید. آیا می‌توانید؟ آیا می‌توانید درماندگی، خستگی، استیصال، درد و رنج آن لحظات را برای چند دقیقه تجربه کنید؟ من فکر می‌کنم وقتی به خاطر آوردن آنچه تجربه کرده‌ایم، انقدر دشوار است، احساس کردن آنچه تجربه نکرده‌ایم،‌ بسیار دشوارتر خواهد بود. گاهی شاید نهایت هم‌دردی این باشد که بفهمیم نمی‌توانیم درد و رنج شخص دیگری را آن‌طور که باید و شاید بفهمیم.
 


اینجا من در مورد موضوعی نوشتم که ذهنم را مدت‌ها به خودش مشغول کرده بود و آن هم این بود که چرا بعضی بازی‌ها اگرچه امیدریاضی شان مثبت است اما دوست نداریم انجامشان بدهیم و به این ترتیب سری «چطور با آمار و احتمال خودمان را بفریبیم» خلق شد!

می‌خواهم از یک چالش ذهنی دیگرم برای شما بنویسم که هنگام خواندن کتاب «پادشکنندگی» برایم بسیار شفاف شد و دلم می‌خواهد آن را با شما در میان بگذارم و آن‌هم در مورد نقاط ضعف و قوت نگریستن به میانگین‌هاست. بنابرین لطفا با من بیایید تا سری به کشور «میانگین‌بین‌ها» بزنیم. کشوری که مردمش تنها به میانگین‌ها دقت می‌کنند. به معدل‌‌ها، میانگین برتر بودن اقتصادشان در دنیا و میانگین همه چیز.

البته باید دقت کنیم که مردم کشور میانگین‌بین‌ها از اول این اسم عجیب و غریب را برای کشورشان انتخاب نکرده بودند. آن‌ها پس از آشنایی با میانگین گرفتن بسیار ذوق زده شدند و فکر می‌کردند راه به‌روزی و پیشرفت را پیدا کرده بودند و آن چیزی نبود جز بهبود میانگین‌ها و نگرستن به میانگین همه‌چیز در دنیا.

یکی از مشکلات مردم این کشور ورزش نکردن بود و برای همین مدیران این کشور تصمیم گرفتند با کسب یک مقام خوب در المپیک باعث تشویق مردمشان به ورزش کردن بشوند و از آن‌جا که تنها به میانگین‌ها اهمیت می‌دادند تصمیم گرفتند میانگین رتبه‌ی‌شان از تمام کشورهای دیگر بهتر باشد.

پس از دو سال تلاش و سختی‌کشیدن وزیر ورزش کشور میانگین‌بین‌ها برای بهبود میانگین رتبه‌ی کشورشان در ورزش‌ها، المپیک سال ۲۰۲۰ برگزار شده است و ورزشکاران کشور میانگین‌بین‌ها در ۲۸ رشته‌ی المپیک تابستانی شرکت کرده‌اند و میانگین رتبه‌‌ی آن‌ها در این ۲۸ مسابقه ۵ شده است، یعنی اگر رتبه‌های آن‌ها را در ۲۸ رشته جمع بزنیم و سپس بر ۲۸ تقسیم کنیم به عدد ۵ می‌رسیم. این میانگین بسیار عالی است و در واقع بهترین میانگین در میان میانگین تمام کشورها‌ی دیگر است.( البته فرض کنید که این یک المپیک ساده شده است و در هر رشته تنها یک رتبه‌بندی و یک مدال داریم و بنابراین ۲۸ مدال طلا و ۲۸ مدال نقره و ۲۸ مدال برنز بیشتر نداریم). اما چیزی که موجب حیرت وزیر ورزش کشور میانگین‌بین‌ها شده بود این بود که آن‌ها هیچ مدالی دریافت نکردند و در واقع یکی از ضعیف‌ترین نتایج را در میان کشورهای دیگر به دست آوردند و مردم کشور از ورزش و ورزشکاری بسیار سرخورده شدند زیرا کاروان آ‌ن‌ها بدون هیچ مدالی به خانه برگشت.

اما چرا؟ هیاتی دور یک میز چوبی بزرگ جمع شدند و به بررسی مساله پرداختند. وزیر ورزش بلند شد و عرقش را از روی صورتش پاک کرد و گفت: «آقایان و خانم‌ها، همان‌طور که در جدول‌ها مشاهده می‌کنید ما در تمامی ورزش‌ها رتبه‌ی ۵ را کسب کرده‌ایم و بنابراین میانگین رتبه‌ی‌مان در تمام ورزش‌ها ۵ شده است که در میان تمام کشورها بهترین رتبه است. اما در المپیک تنها به رتبه‌های اول تا سوم مدال اهدا می‌شود. ما اگر مدال می‌خواهیم،‌باید روی رشته‌هایی که در آن‌ها استعدادهای طبیعی داریم تمرکز کنیم. کاری که من می‌کردم این بود که وقتی در شنا استعداد فوق‌العاده‌ای داشتیم اما در دویدن استعداد کمی داشتیم، بیشتر بودجه را به دو و میدانی اختصاص دادم و بودجه را از شنا گرفتم تا میانگین بهتری خلق شود. من فکر می‌کنم این توجه شدید به میانگین کورکننده‌ شده است. اگر ما در ۱۴ رشته رتبه‌ی اول و در ۱۴ رشته‌ی دیگر رتبه‌ی ۹ را کسب کرده بودیم، الآن ۱۴ مدال طلا داشتیم و یکی از کشورهای پرافتخار این دوره مسابقات بودیم اما باز هم میانگین رتبه‌‌هایمان ۵ بود. من فکر می‌کنم این توجه کور‌کننده‌ی ما به میانگین موجب اشتباهات زیادی در تصمیم‌گیری‌های ما شده است. توزیع رتبه‌هاست که در اینجا تعیین کننده است و نه رتبه‌ها». آرام روی صندلی‌اش نشست. اعضای جلسه با حیرت به او نگاه می‌کردند. انگار فحش یا حرف بدی زده بود. آن‌ها عادت داشتند تنها به میانگین‌ها فکر کنند. یعنی چه که ۱۴ رتبه‌ی یک و ۱۴ رتبه‌ی ۹ با ۲۸ رتبه‌ی ۵ فرق دارد؟ مگر میانگین رتبه‌ها در هر دو یکسان نیست؟

در میان سکوت همه‌ی اعضا، وزیر آموزش و پرورش بلند شد و راست ایستاد و با لحنی محکم و قاطع گفت:«من فکر می‌کنم ما در آموزش و پرورشمان هم همین خطا را مرتکب شده‌ایم، ما تنها به معدل دانش‌آموزان اهمیت می‌دهیم. اما دانش‌آموزی که در درس موسیقی نمره‌ی ۲۰ می‌گیرد و در درس ریاضی نمره‌ی ده،‌ به نظر من آینده‌ی روشن‌تری از دانش‌آموزی دارد که در هر دو درس ۱۵ گرفته است زیرا یکی یک استعداد خارق‌العاده‌‌ی موسیقی دارد که می‌تواند به یکی از نوازنده‌های برتر کشور تبدیل شود و احتمالا نیاز چندانی به استعداد خارق‌العاده در ریاضی ندارد و اما دیگری در هر دو متوسط است و نه نوازنده‌ای مشهور می‌شود و نه استعداد دل‌چسبی در ریاضی دارد که بتواند مهندسی خارق‌العاده شود یا ریاضی‌دانی برجسته. عزیزان، میانگین می‌تواند گمراه‌کننده باشد. زیرا گاهی اوقات وقتی در یک زمینه خارق‌العاده هستی دیگر تنها حداقلی از زمینه‌های دیگر کفایت می‌کند. برای یک موسیقی‌دان برجسته، دانستن ریاضیات در حد جمع و تفریق درآمد کنسرت‌هایش یا زمان رسیدن به کنسرت‌هایش کفایت می‌کند. ما با میانگین‌نگری بسیاری از استعدادهای جوانان را سرکوب کرده‌ایم و احتمالا یک جوان با استعداد موسیقی برجسته را مجبور به کار روی فیزیک و ریاضی کرده‌ایم!»

حالا همه جرات پیدا کرده بودند. یکی از این می‌گفت که وقتی کشورشان بهترین منابع را برای کشاورزی و توریست دارد چطور با تمرکز بر میانگین‌نگری رتبه‌ی چیزهای مختلف تصمیم گرفته بودند در پوشاک که در آن ضعف داشتند هم وارد شوند و سرمایه‌ی زیادی هدر شده بود و حالا در هیچ‌چیز برجسته نبودند. او می‌گفت زمانی که کشورشان یک مرکز مهم توریستی بود درآمد زیادی از توریست‌ها داشتند اما وقتی می‌خواستند در زمینه‌ی پوشاک هم وارد شوند اگرچه در هر دو به صورت میانگین بهتر هستند اما درآمدشان کمتر شده است زیرا در هیچ‌چیزی شاخص نیستند. می‌گفت که سود وقتی در زمینه‌‌ای بهترین هستی و در زمینه‌ای ضعیف می‌تواند بسیار بهتر از وقتی باشد که در هر دو متوسط هستی.

یکی از اعضا که کمی ریاضی می‌دانست از این صحبت می‌کرد که آن‌ها بسیاری از جاها میانگین تابع چند مقدار را با تابع میانگین چند مقدار اشتباه گرفته‌اند. او میگفت اگر درآمد شخص حاصل کیفیت کار او در چند زمینه باشد درآمد او بیشتر نزدیک به جمع سود حاصل از هر استعدادش است تا سود حاصل از میانگین اسعدادش در زمینه‌های مختلف. در واقع به زبان ریاضی او می‌گفت که ما خیلی از مواقع توسط میانگین‌ها گمراه شده‌ایم زیرا:

میانگین تابع چند مقدار ااما مساوی تابع میانگین چند مقدار نیست، مخصوصا وقتی تابع مورد نظرمان به کمی بیشترها ممکن است خیلی پاداش بدهد، مثل المپیک که به رتبه‌ی ۴ هیچ نمی‌دهد و به رتبه‌ی سوم مدال برنز می‌دهد
میانگین تابع چند مقدار ااما مساوی تابع میانگین چند مقدار نیست، مخصوصا وقتی تابع مورد نظرمان به کمی بیشترها ممکن است خیلی پاداش بدهد، مثل المپیک که به رتبه‌ی ۴ هیچ نمی‌دهد و به رتبه‌ی سوم مدال برنز می‌دهد

 

همه برآشفته شده بودند. احساس می‌کردند میانگین‌ به‌ آن‌ها خیانت کرده است. البته احساسشان غلط بود. میانگین تنها یک عملگر ریاضی است و آن تمرکز غلط و درک آن‌ها از ریاضی بود که فکر می‌کردند میانگین یک توزیع می‌تواند خیلی خوب آن را توصیف کند و برای همین همیشه به میانگین‌ها دقت می‌کردند. آن‌ها دقت نداشتند که میانگین همه چیز را بیان نمی‌کند. دقت نداشتند که بهتر است در دو یا سه حیطه بسیار استعداد داشته باشند و در بقیه کاملا معمولی و حتی کمی پایین‌تر از معمولی باشند تا اینکه در کل حیطه‌ها استعداد متوسطی داشته باشند. یکی حاصلش می‌شود یک فرد بسیار مشهور و قوی و دیگری آدمی که در همه چیز متوسط است و معمولی.

چند مورد پراکنده:

۱- به نظرم همین موضوع به صورت منفی هم صادق است. یعنی در بعضی محیط‌ها اگر در میانگین خوب باشیم اما در یک چیز به شدت بلنگیم همان یک چیز می‌تواند بسیار بسیار بد باشد. فرض کنید آزمایش خون داده‌ایم و در همه‌ی موارد بهترین حالت را داریم اما در یک مورد مثلا در مورد چربی وضعیتمان بسیار بسیار بد باشد. همین یک مورد برای زیستن در وضعیت نامناسب سلامتی کافی خواهد بود. برای همین همیشه بحث سود نیست و گاهی باید حواسمان باشد که اگر میانگین مناسب به نظر می‌رسد ممکن است در واقع یک نقطه ضعف بسیار نگران‌کننده داشته باشیم.

۲- می‌توان در مورد خصوصیات توابع و تحدب و تعقرشان و خاصیت میانگین تابع مقادیر و تابع میانگین مقادیر حرف‌های بسیار جالبی زد که در کتاب پادشکنندگی هم بسیار به آن پرداخته شده است و من از خواندنشان بسیار لذت بردم. در واقع در توابع محدب، همیشه میانگین تابع مقادیر بیشتر از تابع میانگین مقادیر است.

۳ -ممنونم که متن مرا خواندید. لطف می‌کنید اگر نظرتان را برایم بنویسید و به من کمک کنید تا متنم دقیق‌تر شود. به نظرتون کجاها میانگین‌نگری کردید وقتی مدل مفیدی نبوده؟

۴- اگر دوست داشتید سری به مطلب من در مورد باز‌های با امیدریاضی مثبت هم بزنید.(اینجا)

 


ترم سوم مهندسی کامپیوتر بود که درس آمار و احتمال را گرفته بودم و حالا دیگر می‌فهمیدم که امیدریاضی به صورت دقیق چه معنی می‌دهد. البته قبل از آن هم با مفهوم امید ریاضی اندکی کار کرده بودم. اگر نمی‌دانید امید ریاضی چیست، باید بگم که مفهوم بسیار ساده‌ای است که الآن در دو خط برایتان توضیح می‌دهم.

فرض کنید که من سکه، یک سکه‌ی سالم که به احتمال نیم شیر و به احتمال نیم هم خط می‌آید، می‌اندازم و اگر شیر آمد شما ده هزار تومن می‌برید و اگر خط آمد من از شما دو هزار تومان می‌گیرم. پس همان‌طور که مشخص است اگر یک‌بار این بازی را انجام بدهیم،‌ به احتمال نیم شما ده‌هزار تومن می‌برید و به احتمال نیم هم دو هزار تومان می‌بازید. امیدریاضی در واقع نتیجه‌ی میانگین بازی است اگر این بازی را بی‌نهایت بار، فرض کنید خیلی خیلی زیاد انجام بدهیم، اگر چه حرف دقیقی نیست،‌ تکرار کنیم. خوب، اگر تعداد بی‌نهایت بار با هم بازی کنیم، نصف مواقع شما ده‌هزار تومن می‌برید و نصف مواقع هم دو هزار تومان می‌بازید و در نهایت شما به صورت میانگین به ازای هر بازی ۴ هزار تومن می‌برید. بنابراین امید ریاضی سود شما از این بازی چهار هزار تومان هست(دقت دارید که توضیح من از دو خط بیش‌تر شد اما خب اشکالی ندارد!).

پس امید ریاضی یک چیز،‌میشود مقدار میانگین آن چیز وقتی ما بازی مدنظرمان یا فرایند مدنظرمان را خیلی خیلی زیاد بار تکرار کنیم. اما حالا چرا دارم این‌ها را می‌نویسم؟ چون که مساله‌ای ذهنم را درگیر کرده بود که در ادامه آن را برای شما طرح می‌کنم:

 

فرض کنید که به آدم‌ها می‌گوییم که بیایید بازی کنیم. به شما اول ده هزار تومان می‌دهم. حالا یا همین‌جا بازی را تمام می‌کنیم یا سکه می‌اندازم و اگر شیر آمد ده هزار تومان دیگر به شما می‌دهم و اگر خط آمد از شما هشت هزار تومان می‌گیرم. قاعدتا مایل به انجام بخش اول بازی و دریافت ده‌هزار تومان هستید. اما آیا بازی را همین‌‌جا تمام می‌کنید یا دوست دارید که بخش دوم که انداختن سکه است را هم انجام بدهیم؟

چیزی که من را بسیار گیج می‌کرد این است که با وجود این‌که امیدریاضی این بازی با سکه انداختن مثبت است اما من رغبتی به انجام مرحله‌ی دوم که همان سکه انداختن باشد در این بازی نداشتم و ترجیح می‌دادم ده‌هزار تومانم را بگیرم و بروم. امیدریاضی سود این بازی با انجام بخش سکه، یا همان میانگین سود اگر خیلی خیلی بار این بازی را با سکه‌ انداختنش تکرار کنیم برابر با یازده هزار تومان است که از خود بازی بدون انجام بخش سکه که می‌شود ده‌هزار تومان بیش‌تر است. اما چرا من چندان به انجام آن راغب نبودم(و احتمالا شما هم چندان راغب نیستید)؟ این چیزی بود که بسیار من را گیج می‌کرد و همان احساسی است که می‌خواهم در این پست به آن بپردازم.

بیایید با هم دیگر این احساس را حلاجی کنیم. یکی از راه‌های خوب حلاجی کردن تغییر دادن و اغراق کردن مساله است. من به خاطر این که امیدریاضی این بازی مثبت بود احساس می‌کردم که درگیرشدن در این بازی باید عقلانی باشد. اما چرا احساس خوبی از این بازی نداشتم. فرض کنید که بازی به صورت دیگری بود. به این صورت که بدون هیچ سکه‌‌انداختنی من در مرحله‌ی دوم به شما هزار تومان می‌دادم. در این صورت همه راغب هستیم که در این بازی شرکت کنیم. درست است؟ امیدریاضی سود ما از این بازی هم یازده هزار تومان است اما چه چیزی با بازی قبلی فرق کرده است؟

برای درک بهتر قضیه می‌توانیم کمی اعداد را بزرگتر کنیم تا بهتر دلایل پشت‌پرده‌ی محاسبات ذهنی خودمان را درک کنیم. فرض کنید به جای ده هزار تومان یک میلیارد تومان قرار بدهیم. یعنی فرض کنید ابتدا به شما یک میلیارد تومان می‌دهم. حالا یا بازی را همین‌جا تمام می‌کنیم یا سکه می‌اندازم و اگر شیر آمد یک میلیارد تومان دیگر به شما می‌دهم و اگر خط آمد از شما هشتصد میلیون تومان می‌گیرم. حالا در بخش دوم این بازی شرکت می‌کنید؟ در واقع این‌جا احتمالا شما هم مثل من ترجیح می‌دهید که یک میلیارد تومان را بگیرید اما وارد بخش دوم بازی که سکه انداختن است نشوید.

من فکر می‌کنم چیزی که اینجا تعیین‌کننده شده این است که ما اگر وارد بخش دوم بازی بشویم به احتمال نیم دو میلیارد تومان و به احتمال نیم دویست میلیون تومان داریم. پس به احتمال نیم بسیار بسیار خوشحالیم و به احتمال نیم در بهترین حالت کمی خوشحالیم و احتمالا به خاطر اینکه هشتصد میلیون را از دست داده‌ایم ناراحتیم. اما اگر وارد این بازی نشویم یک میلیارد را داریم و بسیار خوش‌حالیم فقط کمی ناراحتیم که شاید می‌شد دو میلیارد باشد. برای همین ترجیح می‌دهیم راهی را برویم که به صورت قطعی بسیار خوشحالیم تا راهی که به احتمالی بسیار بسیار خوشحال و به احتمالی در بهترین حالت اندکی خوش حالیم! در واقع راه دوم عدم‌اطمینان بیشتری دارد و نتایجش خیلی خیلی فرق دارند اگرچه امیدریاضیش مثبت است.

پس در واقع قضیه این است که امیدریاضی اگرچه سعی می‌کند وضعیت را برای ما ساده کند و سعی کند شهودی از وضعیت سود ما در بازی به ما بدهد اما ساده‌سازی کارآمدی در این وضعیت نیست زیرا ما انسان‌ها به فاصله‌ی حالت‌های ممکن هم دقت می‌کنیم و گاهی ترجیح می‌دهیم که راهی مطمین‌تر را با احتمال کمتری برای رخ‌دادن رویدادهای ناگوار امتحان کنیم ولو راه دیگر امیدریاضی‌اش بیشتر باشد و البته این از نظر من بسیار بسیار هم عقلانی است! دقت کنید که امیدریاضی در مورد میانگین سود وقتی خیلی خیلی بار یک بازی را تکرار کنیم حرف می‌زند و نه در مورد انجام یک‌بازی تنها برای یک بار(ممکن است بازی با امیدریاضی شش هزارتومان سود را با بازی‌ای که به صورت قطعی به شما شش هزار تومان سود می‌دهد اشتباه بگیریم).

به همین علت هم هست که اگر رودی یک و نیم متر عمق داشته باشد ااما از آن رد نمی‌شویم(مثال از کتاب قوی سیاه گرفته شد)،‌ زیرا اگر کل رود یک و نیم متر عمق داشته باشد می‌توانیم از آن رد شویم اما اگر نیمی از آن نیم متر و نیمی از آن دو و نیم متر عمق داشته باشد غرق می‌شویم، البته فرض کرده‌ام که شنا بلد نیستیم یا در آن رود نمی‌توان به راحتی شنا کرد. در واقع میانگین عمق یک رودخانه اطلاعات کافی برای تصمیم‌گیری ما در رد شدن یا نشدن از آن به ما نمی‌دهد و به همین ترتیب امیدریاضی یک بازی اطلاعات کافی برای تصمیم‌گیری ما در درگیر شدن یا نشدن در آن بازی را به ما نمی‌دهد. این‌ که احساس کنیم اگر امیدریاضی یک بازی مثبت است پس حتما شرکت در آن عقلانی است، به خاطر این است که ذهن ما درگیر یک ساده‌سازی ریاضی شده است که برای کمک به ما در شرایط ابهام برای گرفتن شهودی نسبت به محیط ابداع شده بود اما حالا دامن‌گیر شده و ما را به شهودهای غلط می‌رساند! این هم برمی‌گردد به این‌که همیشه باید مواظب باشیم که مدل‌هایی که برای ساده‌کردن دنیا می‌سازیم، ااما دقیق نیستند و خیلی مواقع باید مدل‌هایمان را عوض کنیم و نه اینکه بر مدل‌های غلط خودمان پافشاری کنیم! البته دوست دارم در این مورد چیزهایی را که جدیدا خوانده‌ام برایتان بنویسم که خواهم نوشت. فعلا برایم بنویسید که نظرتان در مورد این موضوع چیست.

چند مورد پراکنده:

۱- اگر قرار باشد خیلی خیلی بار بازی کنیم و سپس میانگین سود را دریافت کنیم،‌ بهتر است خیلی خیلی بار با سکه انداختن بازی کنیم! البته باید حواسمان باشد و این خیلی خیلی بار را به صورت دقیقی تعیین کنیم.

۲- در واقع می‌توانیم کمی مدلمان را دقیق‌تر کنیم و بگوییم واریانس(معیاری از پراکندگی و دوری نتایج احتمالی از هم‌دیگر) سود بازی با سکه انداختن خیلی زیاد می‌شود اگرچه امیدریاضی‌اش هم کم می‌شود. البته باز هم دقت کنیم که با وارد کردن واریانس همه‌چیز حل نمی‌شود و باز هم آن هم ساده‌سازی‌است که ما شرایط را بهتر درک کنیم.


 مسائل آرام آرام و نرمک نرمک وارد اتاقت می‌شوند و می‌شنینند کنارت. آن‌ها را که می‌شود حل کرد که حل می‌کنی. حالا چه سخت و چه آسان و شاید با کمی تاخیر. بعضی‌شان را نمی‌توانم حل کنم. همین‌طور مدت‌ها بهشان زل می‌زنم و ناراحت می‌شوم. گاهی می‌گذارم مثلا روی تخت،‌ یا پشت شیشه‌ی رو به حیاط یا توی کمد. اما همین‌طور چشم در چشم باقی می‌مانند. کار چندانی هم نمی‌شود کرد. یا حداقل من بلد نیستم. می‌گذارمشان یک گوشه. شاید نهایت هنرم این باشد که تمرکزم را روی آن‌ها بگذارم که بلدم برایشان کاری بکنم و چشمم را از این غیرقابل‌حل‌ها بردارم. شاید درست بشوند. شاید هم هیچ‌وقت نه.

بعضی‌هاشان آرام آرام ناپدید می‌شوند. مثلا باد می‌بردشان. امان از آن‌ها که می‌مانند، مدت‌های زیاد و مدید. من نمی‌‌دانم آن‌ها را باید چه کرد. بعضی می‌گویند باید آن‌ها را هضم کنی. مثلا می‌توانی برشان داری و بغلشان کنی تا عضوی از وجودت بشوند. فکر می‌کنم حتی نتیجه‌‌ی قورت دادنشان هم مثل خودشان مبهم باشد. یا باعث پختگی روح و روانت می‌شوند یا تحملشان را نداری و اذیتت می‌کنند.

به هر حال من که امشب دو سه تای‌شان را آنقدر سفت بغل کردم که با وجودم یکپارچه شدند. امیدوارم که خیر باشد.




یک سری مسائل هستند که همیشه در ذهن من چرخ می‌زنند و سر و صدا می‌کنند. کمی به آن‌ها فکر می‌کنم، کمی با دیگران مطرح می‌کنم و در نهایت کمی‌ شفاف‌تر می‌شوند اما در نهایت  پیش‌ خودم اعتراف می‌کنم که اگرچه مسأله کمی شفاف‌تر شده است اما هنوز در هاله‌ای از ابهام است. یعنی همه‌ی بحث‌ها و فکرها نمی‌توانند در نهایت موضوع را از حالت کلی ابهام برایم خارج کنند.


بحث تأثیر شرایط بیرونی در زندگی آدم یکی از این بحث‌ها برای من است. آنطور که من می‌فهمم همه‌ی ما یک سری شرایط در اختیار خودمان است و یک سری از آن‌ها توسط محیط(شامل همه‌ی انسان‌های دیگر، رابطه‌ی وضعی خورشید، دمای هوا و .) تعیین می‌شوند. حداقل همه قبول داریم که اینکه امشب من چه قدر برنج بخورم انتخاب خودم است ولی اینکه چه ژن‌هایی در سرتاسر بدن من وجود دارند، انتخاب من نیستند.


البته باید دقت کنیم. مرز تعریف این در اختیار خود بودن و در اختیار محیط بودن مرز چندان مشخصی نیست. ما می‌توانیم تمام تصیمات خود را حاصی اختیار خود بدانیم، اما می‌توانیم تصمیمان در مورد خوردن یک چلومرغ چرب و چیلی را ناشی از تبلیغات پر زرق و برق شرکت‌های تبلیغاتی بدانیم. یا حتی می‌توانیم آن‌ را حاصل ژنی بدانیم که باعث می‌شود ما نسبت به یک فرد بسیار لاغر علاقه‌ی بیش‌تری به خوردن آن غذا داشته باشیم. یا می‌توانیم آن را حاصل اعصاب‌خوردی‌های ناشی از محیط بدانیم که روان ما را ضعیف کرده‌اند. مدیری هم که بر سر کارمندش فریاد می‌کشد می‌تواند آن را حاصل این بداند که در خانواده‌ای عصبی بزرگ شده است و این خارج از اختیار او بوده است. به هر حال کسی منکر این نیست که شرایط ژنتیکی و محیط رشد و تولد درجاتی از تأثیر، که حداقل من نمی‌دانم چقدر است اما فکر نمی‌کنم کم باشد، در زندگی و شکل گرفتن افراد دارند.


بحث قابل توجه دیگر آن است که گاهی اوقات آنچه به آن مجبور می‌شویم یا آزادی که امروز تجربه می‌کنیم، حاصل انتخاب‌های گذشته‌ی ما بوده است یا در واقع سیستم زندگی گاهی تأخیر زیادی در پاسخ به بعضی اعمال ما می‌دهد و برای همین ممکن است ما فکر کنیم مجبور شده‌ایم اما در عمل انتخاب خودمان بوده است! یعنی روزی که می‌توانسته‌ایم جلوی کیک و شیرینی خوردن را بگیریم و اراده‌ی انتخاب داشته‌ایم و معده‌مان کپچک بوده و سیگنال‌های سیری را سریع مخابره میکرده تصمیم گرفته‌ایم تا مرز ترکیدن معده شیرینی بخوریم و حالا که دیگر معده‌مان بزرگ شده است و دیر سیر می‌شود به سختی می‌توانیم با مقادیر بسیار زیاد غذا احساس اندکی سیری کنیم و فشار روانی زیادی با کم غذا خوردن به ما وارد می‌شود. اما به هر حال این بزرگ شده معده حاصل همان شیرینی‌هایی بود که با انتخاب خود خوردیم. 


البته برای اینکه فضای متن فضای نا‌امیدی نشود، برعکسش هم هست. به هر حال کسی که در انتخاب رشته دقت کرده و رشته‌ی مورد علاقه‌اش را انتخاب کرده است‌، می‌تواند حالا از آزادی بین گزینه‌هایی که دوست دارد لذت ببرد و آنکه بی‌دقت انتخاب کرده حالا رشته‌اش را دوست ندارد و از زندگی بیزار است و قوانین مختلف که تغییر رشته را محدود و سخت می‌کنند و گزینه‌های محدودی که در رشته‌ای که دوست ندارد چشمش را می‌گیرند فضای او را محدود کرده‌اند. به عبارتی ما گاهی در بند توری می‌افتیم که خود در گذشته پهن کرده‌ایم و گاهی از نردبانی بالا می‌رویم که قبلا آن را برافراشته کرده‌ایم! البته یک انسان آزاده همیشه می‌تواند این را بگوید که به هر حال این هم محدودیتی است که دنیا بر ما اعمال کرده که نمی‌توانیم به گذشته برویم و کارهایمان را اصلاح کنیم.


این صحبت‌ها می‌تواند ادامه داشته باشد



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

زنگ انشاء Christopher موسسه فرهنگی سراج میبن ری سرمایگان | خدمات حسابداری , کارآموزی حسابداری , مشاوره مالیاتی فروش مقاله و پروژه و تحقیق دانشجویی آوای عمار فروشنده آپشن خودرو | گندم کار فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)